زیارت
دور از حریمتان به غم ام مبتلا ولی ..... ساعات خوب زندگی ام در حرم گذشت

در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی‌ است . مولانا


ارسال شده در تاریخ : جمعه 8 فروردين 1398برچسب:, :: 12:53 :: توسط : عبدالحمید امینیان

 

تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد که سرآید غم هجران تو یا نه
ای تیره غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب زمیانه

 


رفتم به در صومعه عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را می طلبم خانه به خانه

 

روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار 
من یار طلب کردم و او جلوه گه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه

 

هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی ...کعبه و بتخانه بهانه

 

بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم ..من که روم خانه به خانه

 

عاقل به قوانین خرد راه تو پوید
دیوانه برون از همه آئین تو جوید
تا غنچهء بشکفتهء این باغ که بوید
هر کس به بهانی صفت حمد تو گوید
بلبل به غزل خوانی و قمری به ترانه

 

بیچاره بهایی که دلش زار غم توست
هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر "خیالی" به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه


ارسال شده در تاریخ : شنبه 9 فروردين 1393برچسب:, :: 11:39 :: توسط : عبدالحمید امینیان

پيش درآمد 
" نشت نشا" را معادلي گرفته‌ام براي پديده‌ي مهاجرت نخبه‌گان يا فرار مغزها. تعبير فرار را هيچ‌گاه نپسنديده‌ام. فرار، بار معنايي تندي دارد. خيلي تندتر از مسافرت قانوني بر و بچه‌ها. از آن طرف نخبگان را نيز تعريف جامع و مانعي نمي‌دانم براي آن‌ها كه مي‌روند. همه‌ي آن‌ها كه مي‌روند در نخبه‌گي يعني نخبه بودن مشترك نيستند... 
نشت را در فرهنگ معنا كرده‌اند سرايت آب و آتش از جايي به جاي ديگر. نشت را معقول‌تر ديدم از مهاجرت و فرار، چرا كه "نشت" به خلاف "مهاجرت" كه با هجرت هم‌نشيني ذهني دارد و مثبت است 
عيب ظرف را نيز مي‌نماياند و به خلاف "فرار" كه تند ومنفي است، حركت نرم و آرام يك جريان را نيز نشان مي‌دهد. نشا هم همان قلمه‌اي است كه مي‌زنند تا پسان فردا كه گرفت، محصول‌شان بدهد. 
اما خود نشا، كنايتي است از زحمتي كه نظام آموزشي ما براي بر و بچه‌ها مي‌كشد... 
اما تركيب "نشت نشا" چندان دقيق و اصل نيست. 

روابط علي .... 
نشت نشا، يك مساله‌ي كلان (1) 
قبل از هر چيز مي‌خواهم به پديده‌ي نشت نشا مشابه يك مساله نگاه كنم. يك مساله، يك فرآيند و نه يك پديده‌ي زيرزميني وغيبي و تقديري و به فرموده و... 
مساله بسيار ساده است. در هر فرآيندي ساز وكارهايي وجود دارد كه با كشف آن ساز و كارها و در صورت امكان تاثير روي محرك‌ها، مي‌توان سرعت فرآيند را تند يا كند كرد. به همين ساده‌گي. اگر فرآيندي را اين چنين بنگري، آنگاه در صورت بروز علل، از ديدن معلول متعجب و سردرگريبان نمي‌شوي و آن را طبيعي مي‌داني ... اما اگر فرآيندي را با اين ديد ننگريم، گرفتار هزار جور آفت مي‌شويم و زرت و زورت، معلو‌ل‌ها را محكومت مي‌كنيم. مثلاً انتقاد شديداللحن فلان مسئول از فرار مغزها، يا محكوم كردن آلوده‌گي هوا توسط مسئول ديگر ... 
مسئولاني كه گمان مي‌كنند در اتاق فرمان نشسته‌اند، از همين قماش‌اند. آن‌ها روابط دروني فرآيند‌ها را درك نكرده‌اند. بنابراين مي‌خواهند طبق مفاد بخش‌نامه ومصوبه و صورت جلسه، اهرم فرار مغزها را به سمت پايين فشار دهند و كليد اقتصاد را روشن نمايند و شير اشتغال را باز كنند! اين جماعت، فرآيندها را هضم نكرده‌اند وخيال مي‌كنند بدون كار روي ورودي‌ها، مي‌توان خروجي‌ها را تحت تاثير قرار داد. 
...اگر در ايالات متحده هماره سيستم دوحزبي وجود دارد و در اين نظام، حزب سوم (third party) هيچ زماني موفقيتي ندارد، به دليل زيرساخت‌ دوساحتي اقتصاد آن است، يعني از جنگ شمال و جنوب مي‌تواني پي‌بگيري جدال ميان صنعت و كشاورزي را. و همين باعث مي‌شود كه امروز نيز همين دو حزب باقي مانده باشند. حالا شايد صنعت و كشاورزي تبديل شده باشند به يك دوگانه‌ي ديگر مثلاً اقتصاد سنتي (وابسته به نفت، گندم، بورس و ...) و اقتصاد مدرن (وابسته به صنايع‌ِ هاي‌تك ...). اين زيرساخت اقتصادي است كه تحزب مي‌آفريند. حالا در اين مملكت گل و بلبل ما، عده‌اي برآنند تا تحزب راه بياندازند، غافل از اينكه وقتي عائدات همه‌ي ما و همه‌ي احزاب از درآمد تك‌محصول نفت باشد، تحزب نه ممكن است نه مطلوب ... پس عدم تحزب واقعي ارتباط مستقيم دارد با اقتصاد تك‌محصولي (اگر نگوييم اولي محصول دومي است). دقيقاً همان گونه كه نشت نشا مربوط است با نظام آموزشي. 
در عنوان نوشتم نشت نشا، يك مساله‌ي كلان، مرادم از مسأله را شرح دادم. مي‌ماند مراد از كلان بودن مساله. تفاوت نگاه خرد و كلان نيز روشن است. مسئولي كه براي مبارزه با فساد اداري به دنبال پيدا كردن كارمندان متخلف است، نگاهش خرد است. برعكس، نگاه كلان به مساله‌ي فساد اداري، في‌الفور در مي‌يابد كه به عوض مجازات كارمندان متخلف و تكثير نهادهاي بازرسي- و عملاً بزرگ‌تر كردن و بالتبع فشل‌تر كردن سيستم بوروكراتيك- بايستي گردش كار را تسريع كرد و رفت سراغ اتوماسيون و فرم‌هاي اطلاعاتي و ... 
با اين بيان روشن مي‌شود كه نگاه كلان بر پديده‌ي نشت نشا يعني چه. يعني به عوض نگاه خرد و متمركز روي چهار تا دانش‌جوي بي‌چاره بايستي روي تمامي سيستم آموزشي اشراف پيدا كرد... 
پديده‌ي نشت نشا (يا فرار مغزها كه اصالتاً صحيح نيست) نيازمند يك بررسي همه جانبه و دقيق است، به مثابه يك فرآيند، يك مساله‌ي كلان. 

كانون توطئه ... 
نمونه‌هايي از نگاه رايج خرد غير مساله‌اي به پديده‌هاي نشت نشا (2) 
از ميان شش نفر تيم الميپاد رياضي، پنج نفرشان در كلاس ما بودند... 
پس مي‌توانيم بگوييم مساله‌اي نشت نشا (فرار مغزها)، با المپيادي‌ها ارتباط وثيقي دارد. البته از آنجايي كه اين بچه‌ها در دبيرستان علامه حلي تهران، وابسته به سازمان ملي پرورش استعدادهاي درخشان درس مي‌خواندند، مي‌توانيم بگوييم فرار مغزها با سازمان ملي الخ ارتباط وثيقي دارد. از طرف ديگر همه‌ي اين بچه‌ها بدون كنكور وارد دانشگاه شدند و همه‌گي دانش‌گاه صنعتي شريف را براي ادامه‌ي تحصيل انتخاب كردند، پس مي‌توانيم بگوييم فرار مغزها با صنعتي شريف ارتباط وثيقي دارد ... 
همه‌ي مقالات و شبه مقالاتي كه در مورد مساله‌ي فرار مغزها نگاشته شده است، پيرامون يكي از اين سه محدوده نگاشته شده است. 
راحت مي‌توان، عنوان‌ بسازي .... استاد دانشگاه صنعتي شريف، رئيس باند زيرزميني فرار مغزها بود، اين باند با شست‌شوي مغزي دانشجوان، آن‌ها را به ادامه‌ي تحصيل در امريكا ترغيب مي‌كردند. يا مثلاً 50%- اصلاً كي به كيست؟ 90% - فارغ‌التحصيلان سازمان ملي پرورش استعدادهاي درخشان در خارج از كشور تحصيل مي‌كنند... و عناويني نظير اين كه به وفور در مطبوعات يافت مي‌شود ... نامه‌هاي مخفي پذيرش، دختران زيبارو در قالب آموزش زبان، مهماني‌هاي علمي و الخ! 
نشت نشا يك پديده‌ي زيرزميني نيست. فقط محدود به كشور ما هم نيست. چين و هند و پاكستان هم سال‌هاست كه گرفتار اين معضل هستند و نيروهاي دانش‌گاهي‌شان عمدتاً در غرب مشغول به تحصيل‌اند. نه فقط كشورهاي آسيايي كه امروز اروپايي‌ها نيز از مساله‌ي مهاجرت مغزها مي‌نالند. دانشگاه سوربون فرانسه پايه‌ي حقوقي بسيار پايين‌تر و امكاناتي بسيار كمتر از يك دانشگاه درجه دوي امريكايي دارد، پس خيلي غريب نيست كه اساتيد و دانشجويان سوربون و اكسفورد و ساير دانشگاه‌هاي اروپايي، جل و پلاس‌شان را جمع كنند و آرام آرام بن‌ كن كنند به سمت ينگه دنيا. 
مساله زيرزميني نيست. در آن مافيايي وجود ندارد. حرف در آورده‌ايم كه باندهايي زيرزميني براي بچه‌ها پذيرش مي‌فرستند و خودمان هم باور كرده‌ايم. بچه‌ها سر ودست مي‌شكنند براي رفتن، بگذار مسئولان آگاه بخوانند! دانشجوي سال سه‌ي شريف، اگر اپليكيشن فرم دستش نباشد و براي تافل لغت حفظ نكند، يا مشنگ است، يا فقير است، يا پخمه. 
زماني كه كشتي آميستاد بنادر اسپانيا را به مقصد امريكا ترك مي‌كرد، تجار برده، آن‌ها را در غل و زنجير مي‌كردند و از پيرها و لاغرها و بيماري‌هايشان هم نمي‌گذشتند. اما امروزه قضيه متفاوت است. آميستاد گنجايشش محدود است و برده‌گان فراوان. پس تجار دست به انتخاب مي‌زنند. چاق‌ها، سالم‌ها و باهوش‌ها را سوا مي‌كنند. 
سركنسول براي همين توي سفارت‌خانه مي‌نشيند به مصاحبه، امروز بردگانند كه براي سوار شدن به كشتي سر و دست مي‌شكنند ... 

در زمين كه مي‌كاريم؟ 
با اين كاشت و داشت و برداشت، نشت نشا يك امر طبيعي است (3) 
صنعت هرگز دانشگاه را در حد و اندازه‌اي نمي‌داند كه از او سؤال بپرسد. او طاقت ديدن ريخت اتوكشيده‌ي يك استاد متفرعن را ندارد. كه بدون اين كه حتا تا به حال قابلمه‌ي واقعي طراحي كرده باشد، از صدر و ذيل صنعت انتقاد مي‌كند. دانشگاه هم توان گفت و گو با صنعت‌گر روغني دست به آچار خسيس را ندارد. 
در همه جاي دنيا دانشگاه ساخته مي‌شود تا مشكلات علمي آن كشور را حل نمايد، اما در جهان سوم مساله جور ديگري است. اينجا دانشگاه ساخته نشده است. دانشگاه ترجمه شده است. لذا مي‌بيني دانشگاه به جاي حل مشكلات مملكت ما، مشكلات ممالك ديگر را حل مي‌كند. 
نشت نشا يك امر طبيعي است. يعني اگر دانش‌جوي مهندسي بعد از پايان تحصيل به اين نتيجه نرسد كه بايستي براي زنده‌گي علمي به خارج از كشور برود، يك تصميم غيرعقلاني گرفته است. 
...حالا همين قضيه را ترجمه كرده‌ايم و تعداد مقالات چاپ شده، موجبات افتخارات اساتيد شده است. اما در زمين كه مي‌كاريم؟ اين مقالات كه مقام وزارت به آن مي‌بالد و دانشگاه‌ها فخر مي‌فروشند با تعداد آن‌ها، در همان نشريات غربي چاپ مي‌شوند! يعني ما بي‌جيره و مواجب به سؤالات علمي غربيان پاسخ مي‌دهيم؛ تازه شايد به ايشان كمك مالي هم بكنيم در پروتكل زيرميزي يا روميزي و از همه‌ي اين‌ها اسف‌بارتر اين كه فخر نيز مي‌فروشيم به اين عمل! بله مردما كه ماييم ... يعني نمي‌توانستيم دست كم چند نشريه‌ي وزين علمي براي خودمان دست و پا كنيم تا به سؤالات خودمان جواب دهيم؟! 

علم بومي .... 
تنها راه آب‌بندي نشت نشا (4) 
به عوض تعليم علم ترجمه‌اي بايد قصه گفت. به همين ساده‌گي. بايد قصه‌ي توليد علم را تعريف كرد. يعني زندگي مولد دانش را به دانش‌آموزان نشان داد. همان تقدم سيره بر سنت ... 
از کل نيوتن همين را به ما چپانده‌اند که يک سيب از بالاي درختي- تالاپ – افتاد و همه چيز كشف شد. حالا همه‌ي سيستم آموزشي كشور هم منتظر نشسته‌اند تا سيبي از بالاي درخت بيافتد و خورشيد مشرقي به درآيد ... دانش‌آموز ما چون نحوه‌ي توليد علم غربي را نمي‌فهمد، زندگي علمي را نمي‌بيند، عادت مي‌كند به لقمه‌ي آماده جويدن، پس دستگاه گوارشش نحيف و نحيف‌تر مي‌شود. تا آنجا كه به يك هندبوك ساده، يك حل‌المسائل مبتذل، يك دائره المعارف تنک، تبديل مي‌شود. نه او كه استاد دانش‌گاه هم از متدلوژي علمي بي‌بهره است. ما نمي‌دانيم كه علم چگونه توليد مي‌شود. براي همين پاي اين قافله تا به حشر لنگ است. روند ترجمه‌ي علم، اگر به توليد علم تبديل نشود، روزاروز پرت و پلاتر خواهيم شد. تازه حتا با آوردن روش‌شناسي علم تجربي غرب هم به جايي نخواهيم رسيد. دست بالا مي‌شويم يك شعبه از شعبات بد و عقب‌افتاده‌ي دانش‌گاه‌هاي غربي. ما حتا بايد روش‌شناسي علمي‌مان را نيز خود توليد كنيم. و اين علم، از توليد سؤال آغاز مي‌شود. ما بايد بتوانيم سؤال بومي طرح كنيم تا براي يافتن جواب مجبور به توليد علم شويم. سال‌هاست كه باب توليد سؤال علمي در اين مملكت بسته شده است. از شور و نشاط علمي هيچ خبري نيست. دانش‌گاه‌هايي كه در آن علم توليد نشود و زوركي تدريس شود، بدل مي‌شود به گورستان‌هاي علمي، باور كنيم كه هميشه اينگونه نبوده است ... 

متدلوژي 
نمونه‌اي از ترجمه‌ي ناموفق‌ روش (5) 
حالا ببينيم داعيه‌دار هنر بومي در اين بوم و بر، چه مي‌كند. او خيرخواهانه متدلوژي هنر غربي را بررسي مي‌كند و به ريشه‌ي درام در نمايش برمي‌گردد. مي‌آيد سراغ مملكت ما و مي‌رود به جست‌وجوي نمايشي ريشه‌دار. هر چه مي‌گردد به چيزي جز تعزيه نمي‌رسد. با اين كه تعزيه با غرب‌زده‌گي سازگار نيست، اما چاره‌اي جز بررسي آن نمي‌يابد. تعزيه مي‌شود يك مقوله‌ي روشن‌فكري و هر روشن‌فكر اهل فلسفه‌ي هنري بايستي يك مقاله پيرامونش بنويسد. 
روشنفكر ترجمه‌اي وظيفه‌ي خود مي‌بيند كه درام ايراني را در تعزيه دنبال كند، اما هيچ روشنفكري به بررسي خاصه‌هاي روايت داستاني در روضه نمي‌پردازد. 
اگر قرار بود كسي باب درام ايراني را باز كند، و درام ايراني را به مثابه يك سؤال پيش‌روي خود مي‌ديد، چاره‌اي نداشت جز اين كه به بررسي روايت (اعني روايت داستاني نه روايت فقهي) در روضه‌ها و شعرها بپردازد. آن وقت روشنفكر غيرترجمه‌اي مي‌فهميد كه بايد به مجلس روضه برود تا بفهمد كه ساحر مقاتل، چگونه مي‌تواند در يك نص تاريخي، نكته‌ي دراماتيكي پيدا كند كه قرن‌ها مغفول مانده بوده است. به تبع او قصه‌نويس ميني‌ماليست ما هم مي‌فهميد كه دست‌رس‌ترين قصه‌هاي ميني‌ماليستي در اين روزگار، روضه‌ها هستند. 
اگر كسي به دنبال سؤال درام ايراني باشد چنين روشي برمي‌گزيند، اما اگر كسي مطلق سؤال را از غربيان اخذ كند، مي‌رود سراغ درام (نه درام ايراني) و به مدد ترجمه‌ي متدلوژي مي‌رسد به تعزيه... 
تفاوت فلسفه‌ي هنر بومي و ترجمه‌اي- در همين حد كه عوض تعزيه از روضه شروع مي‌كرديم- مي‌توانست بسيار ريشه‌اي وعميق باشد. 

باز هم متدلوژي 
باز دست مريزداد به اهل ترجمه‌ي روش (6) 
يونگ روان‌شناس براي نوشتن سمبل‌ها با يك روش علمي چندين هزار رويا را بررسي كرد... 
بررسي چندين هزار رويا پيش‌كش! چرا هيچ روان‌شناسي بر خود فرض نمي‌بيند كه با همان متد يونگ، چند روياي ايراني را بررسي كند والبته ناگفته نماند اگر تصميم كلاني در اين مملكت وجود داشت كه كار يونگ بازتوليد شود، رسيدن به عدد چندين هزار به هيچ عنوان كار دشواري نبود، تعداد فارغ‌التحصيلان رشته‌ي روان‌شناسي در هر سال را حساب كنيد و در تعداد عمه و خاله و مادربزرگ- كه هر كدام سر صبح دنبال گوشي مفت مي‌گردند براي خواب ديشب‌شان!- ضرب كنيد تا بفهميد با يك نگاه كلان و يك متدلوژي ساده چگونه مي‌شد به اين رقم، ظرف مدتي كوتاه نزديك شد. 
...به ساده‌گي و روشني ادعا مي‌كنم كه در ترجمه‌ي امور فردي موفق‌تر بوده‌ايم تا ترجمه‌ي چيزهايي مثل علم كه نياز به كمي همت جمعي داشته است. يعني امروز وقتي فيلم‌ساز ما جايزه‌ي بين‌المللي مي‌گيرد ولو با قاچاق نامشروع زيرخاكي‌ترين اعتقادات ما، در متد كارش شرافت دارد به فلان استادي كه نيم قرن از روي تكست ثابت درس مي‌دهد. اولي دست كم راه ترجمه متد را فهميده و اقتباسش آگاهانه بوده است. 

علوم انساني 
عقب‌مانده‌گي جدي‌تر در علوم انساني (7) 
در علوم تجربي‌، تكنولوژي، خود به خود، به يكسان‌سازي دست مي‌يازد و با اين حربه آرام آرام به ساحت علوم انساني نفوذ مي‌كند. از ديد يك تكنولوژيست دو مخاطب براي يك دستگاه، هيچ تفاوت ماهوي با يكديگر ندارند. دو راننده‌ي يك اتومبيل، اهل هر كشوري كه باشند، به هر ديني كه معتقد باشند، وقتي پدال وسطي را با پا فشار دهند، اتومبيل مي‌ايستد. كم‌كم به اين نتيجه مي‌رسيم كه همه‌ي آدم‌ها يك شكل هستند و تفاوتي با هم ندارند. براي همين حقوق بشر مي‌نويسيم و تجارت جهاني تعريف مي‌كنيم و جهاني‌سازي را به مثابه‌ي يك امر مقدس مي‌نگريم. 
بگذريم، بحث بر سر علوم انساني بود. تبعات علوم انساني ترجمه‌اي اتفاقاً بسي مهيب‌تر است از ترجمه‌ي علوم تجربي. ما با ترجمه‌ي علوم انساني و معرفت‌شناسي و حتا روش‌شناسي غربيان، به راحتي به هم‌قد كردن وهم‌ريخت كردن معارف اقدام مي‌كنيم. با ترجمه، چارچوب‌هاي دستگاه فكري غربي‌ها را وارد مي‌نماييم و ارتباط‌مان را با سنت از بين مي‌بريم. بنابراين حتا به مدرنيسم از جنس غربي هم نمي‌رسيم. روشنگري غربيان بر شانه‌هاي سنت ايشان استوار شد، اما انديشه در دستگاه فكري ايشان هرگز فرصت نقد سنتي بومي خودمان را به ما نمي‌دهد. از آنجا رانده مي‌شويم و از اينجا مانده. 
عقب‌مانده‌گي ما در علوم تجربي باعث گرديد تا جيره‌خوار (بخوانيد مترجم) دانشگاه‌هاي غربي شويم، اما چه چيزي امروز باعث مي‌شود كه در ساحت علوم انساني نيز جيره‌خوار و ريزه‌خوار باشيم؟ گفتيم علم تجربي غربي است، چه نيازي بود كه حكومت و دين و فلسفه را نيز از غرب اخذ كنيم؟ 

علم و زنده‌گي! 
آيا غربي‌ها علم بومي‌ دارند؟ (icon_cool.gif 
آن طرف آب، علم را توليد مي‌كنند. دانشجو را در روند توليد علم قرار مي‌دهند. كاملاً به خلاف اينجا. كدام استاد ما دانشجوي صفر كيلومترش را فرستاده است به تركمن صحرا يا بشاگرد و كاري درست و حسابي از او خواسته است؟ 
آنجا استاداني زندگي خود را گذاشته‌اند تا رويه‌ي گروه‌هاي ضداجتماعي، مثل رپ‌ها و بيتل‌ها را تحليل كنند. مردم‌شناسش بلند مي‌شود مي‌رود ميان قبايل آدم‌خوار زوني، جامعه‌شناسش مي‌رود در شب‌نشيني‌هاي وسپ‌ها و همين‌طور مي‌شود که در علوم انساني، دست‌کم توانِ تحليل مسائل خودشان را پيدا مي‌كنند. 
استاد ما خيال مي‌كند دامنش ملوث مي‌شود اگر راجع به مساله‌اي داخلي درس بدهد. خيال مي‌كنم در دانشكده‌ي جامعه‌شناسي ما نيز خيلي باكلاس، زندگي اجتماعي آميش‌هاي ايالت كنتاكي را درس مي‌دهند! مگر متون درسي دانشگاهي ما را نديده‌ايد؟ همه‌ي ترس من از اين است. علم ما از زنده‌گي ما دور شده است. 
پيشتر نوشته بودم، لازمه‌ي رسيدن به علم بومي، طرح سؤالي بومي است. كاري كه آن طرف آب به خوبي انجام مي‌شود و مسيرش روشن و مشخص است. دانشگاه در كشور ما سؤال‌هايش را از خود دانشگاه مي‌گيرد. نتيجه مي‌شود همين مدار بسته وهزار توي پيچيده‌اي كه داريم. 
زنده‌گي اجتماعي بايد براي دانشگاه سؤال طرح كند. كاري كه بالكل فراموش‌مان شده است. هيچ مسيري براي اين طرح سؤال نداريم. وقتي سؤالات دانشگاه درون‌ دانشگاهي شد، مي‌بينيم كه روزاروز ظاهر مسائل پيچيده‌تر مي‌شود و باطن دانش‌جويان پرخوان‌تر (و البته همه مي‌دانند پ به جاي چه حرفي نشسته است!) 
پيچيدگي مسائل علمي، هيچ ارتباط با پيش‌رفت علم ندارد. اين گرفتاري دقيقاً ماننده‌ي همان معضلي است كه گريبان‌گير حوزه‌هاي علميه‌ي ماست. اگر حوزه تعاملش را با جامعه از دست بدهد، مسائل فقهي دم به دم پيچيده‌تر مي‌شوند، گره‌هاي فلسفي ريزتر و بسته‌تر، اما مي‌بيني كه با همه‌ي اين پيچيده‌گي معلومات، گاهي اوقات از پس سؤال يك دانش‌آموز دبيرستاني برنمي‌آييم، چرا؟ براي اينكه نفهميده‌ايم اين سهم امامي كه مي‌گيريم براي پاسخگويي به سؤالات مردم است. دانشگاه‌هاي ما هم اين را نفهميده‌اند. 

رپ يا انصار؟ 
نمونه‌اي از نگاه بومي فراموش شده (9) 
وقتي عبارتي را خارج از متن خودش بررسي كني، به هيچ عنوان نمي‌تواني به نتيجه مطمئن باشي. هر عبارتي و مراد از هر عبارتي، در داخل متن خود معنا مي‌يابد، عبارت "پا را ستون كن و خيمه‌اي سنگين بزن!" در نظر يك ايلياتي خيمه‌نشين بي‌معنا، بل مهمل است؛ حال آن كه در مكالمه‌ي دو كشتي‌گير كاملاً مفهوم‌رسان است! علم و دانايي نيز چنين خاصيتي دارند؛ خاصه علوم انساني. يك پديده در دو تمدن نه فقط اعراض متفاوت كه ماهيتي متفاوت خواهد داشت. فقط جهت ايضاح به يك نمونه از اين تفاوت‌ها اشاره مي‌كنم. شايد دو كلمه‌اي كه در عنوان آمد- رپ و انصار- دومفهوم بسيار دور باشند و بل متضاد از منظر اجتماعي، سياسي، فرهنگي ... اما مي‌خواهم- خلاف آمد عادت- مشابهت اين دو را در دو فرهنگ شرح دهم ... 
پديده‌ي رپ در جامعه‌ي ما ظاهري است و بي‌معنا. اداي اعتراضي است به چيزي كه وجود ندارد. فريادي است بر سر چيزي كه نيست و درست به همين قاعده پديده‌ي انصار در جامعه‌ي غرب بي‌معناست و ظاهري. رفتاري كه ميان ساكنان مسلمان متنسك زياد مي‌بينيم. اگر كسي در غرب بزيد و نان غرب را بخورد و ماليات بدهد به تمدن غرب و چرخ تمدن غرب را بچرخاند و دم بزند از اسلام، دقيقاً به قاعده‌ي همان رپ ايراني نفرت‌انگيز خواهد بود ... به قاعده‌ي رپ ايراني، روشنفكر ايراني، دانشگاه‌ ايراني و هر چيز ديگري از اين دست ... و راستي چند مقاله داريم راجع به پديده‌ي فراگير و جوانانه‌ي رپ؟ چند مقاله داريم راجع به پديده‌ي حساس و سياسي انصار؟ 

زنده‌گي و علم! 
مقدار مجاز فاصله‌ي شهر تا دانشگاه‌ چه قدر بايد باشد؟ (10) 
هاروارد يك دانشگاه نيست. يك محله است. با همه‌ي مشخصات يك محله. از كفاشي تا قصابي تا كلاس درس. از روزنامه‌فروشي تا مغازه‌ي فروش نوشت‌افزار تا كتابخانه‌ي عمومي. از گدا تا راننده تاكسي تا استاد دانشگاه ... و تازه اگر هاروارد محله است، بركلي در شمال سانفرانسيسكو شهر است! 
مگر كاري داشت كه يك حراست بعثي بگذارند دم دروازه‌ي دانشگاه تا بدون كارت شناسايي حتا رييس جمهور را هم راه ندهد؟ نه... به گمان من مساله‌، مساله‌ي ديگري است. هاروارد مي‌خواست كه به دانشجوي علوم انساني بياموزد كه تو بايستي زنده‌گي كني. براي همين كلاس پروفسور مك آرتو طبقه‌ي بالاي يك كافه تشكيل مي‌شود. هاروارد به دانشجو مي‌آموزد آنچه را كه در محله هاروارد به كار دانشجو مي‌آيد؛ و محله هاروارد، محله‌اي است شكل همه‌ي محله‌هاي ديگر ... 
و باز هم بايستي حسرت خورد كه در تاريخ تمدن ما، هم‌واره كار بدين پايه مضحك نبوده است. نظاميه‌ها در دل بزرگ‌ترين شهرها بوده‌اند. كارآمدترين مرجع شيعه در درس زمان تبعيدش فرياد مي‌كشيده است كه مكاسب را در بازار نجف بياموزيد. حتا هنوز تا پيش از نظام ترمي- واحدي، دست كم در همين قم مي‌شد اختلاط حوزه و شهر را ديد. و حالا كهن‌ترين دانشگاه ما از پنجشنبه بعدازظهر تعطيل مي‌شود تا فردايش نماز جمعه در آن بخوانند! مبادا كه اختلاطي باشد ميان دانشجو و نمازگزار ... چگونه شد كه اين چنين فاصله افتاد ميان علم و زنده‌گي؟! 

نتايج دروغين نظام آموزشي 
تنگ‌چشمان نظر به ميوه كنند! (11) 
سالي يكبار توي بوق و كرنا مي‌كنيم كه افتخارآفرينان اين ملك چندمثقالي طلا و نقره از آوردگاه جهاني صيد نموده‌اند و ترانه‌ي "گل مي‌رويد به باغ، گل مي‌رويد ..." هم مي‌خوانيم و ... همين! 
اولاً خود المپيادهاي جهاني، به قاعده‌اي كه به ما گفته‌اند اهميت جهاني ندارند. نشانگر هيچ چيز خاصي هم نيستند. اين نخبگان به هيچ وجه نشان‌گر سطح متوسط تحصيلي نيستند و اتفاقاً انحراف معيار در كشور ما بسيار بيشتر از ساير ممالك دنياست. 
المپيادي در دوره‌هاي اول، نخبگان باهوش و مستعدي بودند كه گزين مي‌شدند، اما در اين روزگار با افزايش كلاس‌هاي تقويتي، برخي از آن‌ها دوپينگي‌هايي هستند كه براي فرار از كنكور راهي ديگر پيدا كرده‌اند. متخصصان حل مساله، آن هم به صورت تك‌بعدي، نه آدم‌هايي علمي .... 
مدال‌آور المپياد فيزيك، تازه اگر دوپينگي نباشد، يك حل‌المسائل قوي است و تا فيزيك‌دان شدن راه بسيار زيادي در پيش دارد. ما فقط او را در ميان اين جنگل يافته‌ايم و به گلخانه برده‌ايمش. براي پروش و رشد و شكوفايي‌اش كار خاصي انجام نداده‌ايم. ما نخبه‌يابي كرده‌ايم و نه نخبه‌پروري ... 
اگر امروز كسي برود و در مدرسه‌اي – خاصه براي دانش‌آموزان قوي- يك برنامه‌ي مطالعاتي فيزيك و رياضي بگذارد، هيچ دانش‌آموزي در آن شركت نمي‌كند، مگر اينكه حدس بزند كه برنامه به كار كنكور يا المپياد مي‌خورد. يعني در نگاه كلان، المپيادها شور و شوق علمي را در مدارس پايين مي‌آورند. يعني اين گلخانه نه خود چيز ذي‌قيمتي است و نه از آن فايده‌اي به جنگل سيستم آموزشي مي‌رسد ... و در اين ميان، تنگ‌چشمان نظر به ميوه كنند، ما تماشاكنان بستانيم! 

چه نبايد كرد؟ 
فرار مغزها به فرموده متوقف نمي‌شود! (12) 
بي‌توجهي به نخبگان فقط يكي از دلايل نشت نشا است. تازه مساله‌ي تبيعض مالي ومشكل مادي يكي از شعبات كوچك بي‌توجهي است. حكماً خيال كرده‌ايم با اين اضافه حقوق و وام خودرو ديگر به كسي حالت فرار مغزها دست نمي‌دهد! نمي‌فهميم كه يك ميليون و پانصد هزار ريال درصدي است كه تي. اي. (teaching assistantship) يا همان كمك‌هزينه‌ي تدريسي كه دانشجوي ما آن طرف آب ماهيانه مي‌گيرد براي تصحيح اوراق امتحاني. نمي‌فهميم كه هيچ زماني ما ياراي رقابت مادي با آن طرف آب را نداريم. نمي‌فهميم كه ... 
و از همه‌ي اين‌ها اسف‌بارتر نگاه غلطي است كه به صورت ريشه‌اي در اين طرح نهفته شده است. نخبه‌گي حق نيست، وظيفه است. كسي به دليل نخبه‌گي نبايد حقوق بيش‌تري بگيرد، نبايد امتيازات بيش‌تري داشته باشد. بل‌كه بايد كار بيشتري بكند، فرصت بيشتري براي رشد داشته باشد. و بعد بايد برنامه‌اي داشته باشيم براي شناسايي ميزان ارزش كار. 

تكريم 
ساز وكار تكريم درست ... (13) 
ارج نهادن به نيروهاي علمي البته از حلقه‌هاي مفقوده‌ي روند توليد علم در كشور است. از ارج نهادن باز هم صحنه‌اي متبادر به ذهن مي‌شود كه چهار نفر آدم معنون ايستاده‌اند و چهل تا سكه به يك آدم لگوري لقوه‌اي مي‌دهند! 
ارج نهادن و تكريم، يك امر باطني است، نه ظاهري. و البته تا علم بومي و عالم بومي نداشته باشيم، ارج نهادن نيز معنايي نخواهد داشت. 
درختي كه قد بر مي‌كشد در ميانه‌ي درختان، طبيعت به اور نور بيشتري مي‌دهد واين البته باعث فرو افتادن ساير درختان نمي‌شود. چند نوع نگاه در اين مملكت به اين درختان سرفراز گزين شده‌ي نخبه وجود دارد... 
و اما نگاه ديگري نيز هست. نگاهي كه آن را عادلانه‌ترين نگاه مي‌دانم. همان گونه كه طبيعت براي بلندترين درخت، بيشترين نور را فراهم مي‌سازد، براي عالم نخبه نيز بايستي بيشترين امكانات و تسهيلات را فراهم آورد. اگر چنين كرديم، آنگاه همه براي رسيدن به آن جايگاه تلاش خواهند كرد. و اين تلاش مايه‌ي پيشرفت خواهد بود. وقتي به عوض چهار تا سكه، يك فضاي دل‌پذير پژوهشي فراهم كرديم، هر عالمي غبطه خواهد خورد و در يك سازوكار درست، رسيدن به آن فضا را وجهه‌ي همت خود قرار خواهد دارد. و راستي با چه آزموني مي‌توان بلندي درختان را اندازه زد؟ 

ارزيابي مستمر و حقيقي 
تنها سازوكار تكريم درست ... (14) 
به من اگر باشد، فقط آزمون رانندگي را آزموني درست مي‌دانم.آزموني كه در آن راننده را با حقيقت رانندگي مي‌سنجند. چند آزمون اين چنيني در اين ملكت داريم؟ چند آزمون داريم كه علم نافع عالم را- و در حقيقت زندگي علمي عالم را- با آن بتوان سنجيد؟ چه آزموني، رياضيداني يك دانشجوي رياضي را مشخص خواهد كرد؟ 
و همينجا بگويم آنها كه بلافاصله مي‌خواهند اين علم را علم فانكشنال (functional) بخوانند و تفاوت‌هايش را با علم محض برشمارند و الخ، سخت در اشتباهند. يك اشتباه جهان سومي. اگر بنده و شما خيال كرديم كه در دانشگاه غربي به علم محض مي‌پردازند، بدون نگاه به منافع، سخت در اشتباهيم. 
علم نافع همين علم فانكشنال است كه منتقدان جهان سومي فراوان دارد! 
و حالا اين علم را چگونه بايد سنجيد؟ يك ارزيابي مستمر و حقيقي فقط در دل كار امكان‌پذير است. يعني پروژه تعريف شود و همان پروژه ارزيابي شود. و البته طراحي اين پروژه وتعريف آن در حقيقت همان توليد سؤال است. همان مشكل ابتدايي. 
آزمون نمي‌تواند در مقطعي يك ساعته، يك سال يا يك فصل عمر علمي كسي را ارزيابي كند؛ همان بازي مبتذلي كه مردم سؤالات گزينش‌ها را حفظ مي‌كردند و وارد يك اداره‌ي دولتي مي‌شدند. آزمون بايد يك امر جاري و ساري در كنار زندگي باشد. چيزي كه در همه‌ي ارزيابي‌ها فراموش شده است. 
هيچ كسي مهندسي مهندس ما را ارزيابي نمي‌كند. چنين كاري مستلزم طرح سؤالي است. سؤالي واقعي و برگرفته از زندگي. ما بايد روشي پيدا كنيم براي سنجيدن مستمر كار. نه اين كه توان علمي كسي را به صرف موفقيت در آزمون المپياد يا كنكور سراسري، يك عمر ارج بنهيم. كنكور سراسري و المپياد يعني يك رياضت دو ساله. تازه نه الزاماً رياضيتي علمي. نافع بودنش هم پيشكش! 

چه بايد كرد؟ 
دو راهبرد بلندمدت و ميان مدت (15) 
در دراز مدت هيچ راهي نداريم مگر دسترسي به علم بومي. اگر به علم بومي دست پيدا كنيم، آن زمان هرگز از فرار مغزهاي علمي نخواهيم هراسيد. مگر امروز اگر يك قلم‌زن اصفهاني جل و پلاسش را جمع كند و برود در امارات دكان بزند، كسي او را فراري مي‌نامد؟ يا مثلاً اگر طلبه‌اي از قم بن‌كن كند و براي تبليغ برود به هارلم نيويورك، كسي از فرار طلاب دم مي‌زند؟ هرگز. 
و دقيقاً به همين دليل است كه ايالات متحده از بازگشت فارغ‌التحصيلان جهان سوم به كشورشان نگران نيست. 
اما در كوتاه‌مدت. هيچ اميدي نيست كه روند مهاجرت نيروهاي علمي به يكباره متوقف شود. بها دادن به مغزها اولين راهبرد معقول كوتاه مدت است. شايسته‌سالاري و جوانگرايي بايستي از ساحت شعار به در آيد. ابتدا به فكر نيروهاي داخل مملكت باشيم، سپس به فكر آن‌ها كه خارج شده‌اند. 
حمايت به معناي تعريف و تمجيد نيست. حمايت حتا به معناي كمك مالي نيست. حمايت يعني پديد آوردن شرايط بهنجار براي زندگي يك آدم محقق. 

سخن آخر 
نجوايي با اهل نشت نشا (16) 
اطلبوا العلم درست، اما كدام علم؟ علمي كه امروز در غرب تدريس مي‌شود، جيره‌خوار پول است. مساله، مساله‌ي پنهاني نيست. دانشكده‌ها با پولي كه از صنعت يا وزارت دفاع مي‌گيرند، زنده‌اند. براي همين است كه امروز دانشكده‌هاي كامپيوتر پول دارند و مثلاً دانشكده‌هاي مكانيك به نسبت سابق، فقيرتر. 
علم امروز را سرمايه خط مي‌دهد. 
اگر سرمايه به علم خط دهد، همين اتفاق مي‌افتد. امروز جامعه‌هاي پزشك حاضر نيستند به تحقيقات علمي كه در جهت كشف زودهنگام بيماري‌ها تلاش مي‌كنند، پول بدهند. چرا؟ براي اين كه آن‌ها در صورت پيشرفت بيماري، و در روند درمان و عمل و فروش دارو، بيشتر سود مي‌برند. فقط شركت‌هاي بيمه هستند كه حاضرند به صنعت ساخت دستگاه‌هاي تشخيص بيماري كمك كنند. يعني همه چيز را پول خط مي‌دهد! 
تعارض مسيحيت با علم جديد، علم غربي را ناچار بي‌رنگ ساخت و اين بي‌رنگي امروز اين علم را اجير پول كرده است. ما هم كه مترجم علم غربي بوديم، هيچگاه نفهميديم كه علم مي‌تواند رنگي داشته باشد، مي‌تواند ملاك‌هاي برون‌علمي داشته باشد ... از روزي كه سهم امام را فقط مختص دانشجوي علوم ديني كرديم و به دانشجوي علوم تجربي، سهم امام نداديم، علم را بي‌رنگ كرديم. اگر اين چنين نبود، رنگ و بوي علم ما نيز متفاوت مي‌شد. عالم علوم تجربي مي‌فهميد كه در مقابل چه كسي مسئول است... 
بله... روزگاري علم را از عالم ديندار و مهذب مي‌گرفته‌اند و اگر عالم دين‌دار شود، علم نمي‌تواند افسارش را بدهد دست پول... 
كم نيستند در ميان عالمان ايراني مقيم غرب، كه دلشان در وطن‌شان مي‌زيد. كم نيستند كساني كه حتا مقيم غرب‌اند و غرب‌ستيزند. كم نيستند كساني كه مي‌گويند شيطان بزرگ را از درون بايد متلاشي كرد ... 
اما گرفتاري جاي ديگري است. تو اگر محصولت را به غرب بدهي، غربي هستي. روي قالي ايراني زندگي كني و ناهار قورمه سبزي بخوري و ان يكاد آويزان كني در آفيس دانشگاهت و شب جمعه‌ها هم بروي دعاي كميل، انتهاي كار با همه‌ي اين خواص مي‌تواني ايراني نباشي ... مگر مي‌توان چرخ‌دنده‌ي ماشيني بود و آن ماشين را نفي كرد؟ 
ما از تمدن غرب، باطن را مي‌گيريم، و آن‌ها البته از ظاهر تمدن ما نمي‌هراسند، پس غذاي هندي و چيني در آمريكا بيش از غذاي آمريكايي سرو مي‌شود، اما باطن هندي‌ها و چيني‌ها غربي مي‌شود ... 

و البته بايد نوشت- حتا براي آن‌ها كه مي‌روند تا برگردند- خبر صفوان جمال را... 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 9 فروردين 1393برچسب:, :: 11:37 :: توسط : عبدالحمید امینیان

 

ابر و ابريشم و عشق
هزار و يك اسم داري و من از آن همه اسم  «لطيف» را دوست تر دارم كه ياد ابر و ابريشم و عشق مي افتم. خوب يادم هست از بهشت كه آمدم، تنم از نور بود و پر و بالم از نسيم. بس كه لطيف بودم ، توي مشت دنيا جا نمي شدم. اما زمين تيره بود. كدر بود، سفت بود و سخت. دامنم به سختي اش گرفت و دستم به تيرگي اش آغشته شد. و من هر روز قطره قطره تيره تر شدم و ذره ذره سخت تر. من سنگ شدم و سد و ديوار. ديگر نور از من نميگذرد، ديگر آب از من عبور نمي كند ، روح در من روان نيست و جان جريان ندارد.
حالا تنها يادگاري ام از بهشت و از لطافتش، چند قطره اشك است كه گوشه دلم پنهانش كرده ام، گريه نميكنم تا تمام نشود، مي ترسم بعد از آن از چشمهايم سنگ ريزه ببارد.
يا لطيف! اين رسم دنياست كه اشك، سنگريزه شود و روح، سنگ و صخره؟ اين رسم دنياست كه شيشه ها بشكند و دل هاي نازك شرحه شرحه شود؟
وقتي تيره ايم ، وقتي سراپا كدريم، به چشم مي آييم و ديده مي شويم، اما لطافت هر چيز كه از حد بگذرد، ناپديد مي شود. 
يا لطيف ! كاشكي دوباره، مشتي، تنها مشتي از لطافتت را به من مي بخشيدي تا مي چكيدم و مي وزيدم و ناپديد مي شدم، مثل هوا كه ناپديد است، مثل خودت كه ناپيدائي . . . يا لطيف!

 

مشتي، تنها مشتي از لطافتت را به من ببخش . . .

(عرفان نظر آهاري


ارسال شده در تاریخ : شنبه 9 فروردين 1393برچسب:, :: 11:33 :: توسط : عبدالحمید امینیان

زندگي از منظر فلسفه زندگي

نويسنده:

محمد جواد صافيان ] - عضو هيات علمي گروه فلسفه دانشگاه اصفهان

خلاصه مقاله:

فلسفه زندگي به فلسفه هايي اطلاق مي شود كه محور و مركز توجه خود را زندگي قرار داده اند. مشهورترين فيلسوفان زندگي در غرب عبارتند از نيچه، ديلياي و برگسون. فلسفه زندگي واكنشي است در برابر گرايش هايي كه به نفي زندگي مي پردازند يا زندگي را تابع امر ديگري قرار مي دهند. نفي زندگي را مي توان در گرايش هاي راهبانه يا زاهدانه اي يافت كه تبليغ دوري از دنيا و زندگي مي كنند و گوشه گيري و عزلت طلبي رهبانيت را ترويج مي نمايند. اين گرايش در مسيحيت قرون وسطي و برخي آيين هاي ديگر رواج داشته است. در دوران جديد و از قرون شانزده به بعد در غرب گرايش به دنيا و طبيعت جايگزين دنيا گريزي و رهبانيت و تزهد گذشته شده است. آيا در اين صورت زندگي اصالت پيدا كرده است؟ آيا توجه به آباداني جهان و تسلط بر طبيعت و پيدايش تكنولوژي و علم تكنولوژيك به مبناي اقبال به زندگي بوده است؟ به نظر مي رسد پاسخ اين سوال بايد مثبت باشد، زيرا بشر(غربي) دوره اي از دنيا گريزي و رهبانيت را طي كرده و اينك به دنيا و زندگي دنيوي روي آورده است، بنابراين «زندگي» اصالت پيدا كرده است. بر اين اساس بررسي انضمامي آنچه طي بيش از چهار قرن بر انسان رفته است، نشان مي دهد كه به رغم آنكه در دوره جديد دنيا گريزي و رهبانيت جاي خود را به توجه به دنيا و طلب تسلط بر آن داده است، باز آنچه همچنان «فدا» شده، از دست رفته و معناي خود را بازنيافته است، «زندگي» است. ديروز «زندگي» به نفع «آخرتي» ادعايي نفي مي شد و امروز «زندگي» در پاي تسلط و تكنيك و سرعت و اراده به قدرت، ذبح مي شود و اين تجربه اي است كه بشر غربي آن را از سرگذرانده است و مضرات آن را انسان هاي همه نقاط عالم به جان آزموده اند. دوره جديد با ظهور عقل عداد انديش يا محاسبه گر آغاز گرديد. عقلي كه در همه چيز به ديده كميت و قابليت محاسبه مي نگرد. عقل جديد عقل رياضي است و عالم را تبديل به توده اي قابل اندازه گيري مي كند. هر آنچه موجود است از ديدگاه اين عقل و علم مبتني بر آن (علم ابژكتيو) امر قابل محاسبه است. اين نگاه اين توفيق را براي بشر به بار آورد كه بر طبيعت مسلط شود، نيروهاي آن را رام كند و در اختيار خود در آورد، فاصله ها را بسيار كوتاه سازد، ا رزش افزوده بسيار زياد در توليد و صنعت ايجاد كند، سرعت هاي خارق العاده و سرسام آور را در ارتباطات ايجاد كند و جهان را به عصر صنعتي و فراصنعتي برساند. همه اين پيشرفت هاي شگرف حاصل همان عقل رياضي و عداد انديش يا كمّي نگر است، عقلي كه عقلي را فراتر از خود نمي بيند و خود را متكي به خويش و مكتفي بذات مي شمارد. اما در پس همه پيشرفت ها و توفيقها يك چيز گم شده و مي بايست گم شود و آن «معناي» زندگي است. معناي زندگي يا حقيقت زندگي از دست رفت. زيرا اگر اصل پيشرفت تكنولوژيك باشد و اگر همه ملاك ها منحصر به ارزشيابي آنچه قابل اندازه گيري است باشد، در پاسخ به اين سوال كه اين همه سرعت براي چه؟ چه پاسخي مي توان ارائه كرد؟ آيا معناي «خود زندگي» ديگر چيزي جز تكرار و تكرار و سرعت بيشتر براي سرعت بيشتر خواهد بود؟ اين وضعيت همان چيزي است كه برخي متفكران غرب از آن به نيست انگاري تعبير كرده اند. اين وضعيت امروزه منحصر به غرب نيست. حتي كشورهاي غير غربي بيشتر از كشورهاي غربي دچار مشكلات و مصائب وضعيت دوره جديد شده اند، بطوري كه در برخي جوامع شاهد هستيم كه آنها بدون برخورداري از مزاياي تكنولوژي جديد، به معايب و مضرات آن گرفتارند. عصر ما عصر تهي شدن زندگي از «معنا» است. در عصر نيست انگاري كنش پذير ناقص، چگونه مي توان به زندگي معنا بخشيد. براي اين پرسش با تأمل به «معناي زندگي»، شايد بتوان پاسخي يافت. زندگي چيست؟ آيا زندگي صرف تغذيه و رشد و توليد مثل است؟ آيا زندگي مدتي را در اين جهان به سركردن است؟ آن هم به هر قيمتي؟ آيا زندگي تلاش بي وقفه در بيشتر داشتن است؟ به نظر مي رسد پاسخ اين پرسش ها منفي است. زندگي را مي توان عين خلاقيت و شكوفايي دانست و خلاقيت با تكرار ناسازگار است. خلاقيت خلاف آمد عادت است. و اگر زندگي عين خلاقيت است، معناي زندگي با هنر و آفرينش هنري عجين است و لازمه آفرينش هنري نيز وجد و سرزندگي و از خود بيرون شوندگي است. با هنر، اخلاق و معنويت مي توان به زندگي معنا بخشيد

 

ارسال شده در تاریخ : شنبه 9 فروردين 1393برچسب:, :: 11:26 :: توسط : عبدالحمید امینیان

 

مسابقه زندگی طولانیست

گاهی عقبی گاهی جلو

در آخر میبینی

داشتی با خودت مسابقه میدادی

با فرصتی که برای زندگی بهت داده بودند

داشتی روی بزرگترین سرمایه ات یعنی عمرت قمار میکردی

قماری که در هر حال بازنده اش خودت هستی

ان الانسان لفی خسر

خدایا از روی کرم ات دربی به سوی آسمان برایمان بگشا

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 9 فروردين 1393برچسب:, :: 11:23 :: توسط : عبدالحمید امینیان

بیخودی پرسه زدیم صبحمان شب بشود

بیخودی حرص زدیم سهم مان کم نشود

ما خدا را با خود سر دعوا بردیم و قسمها خوردیم

و حقیقت ها را زیر پا له کردیم

و چقدر حظ بردیم که زرنگی کردیم


ارسال شده در تاریخ : شنبه 9 فروردين 1393برچسب:, :: 11:13 :: توسط : عبدالحمید امینیان

با رعایت این نكات می توانید به آرامش دست یابید

 

 

 

1-   مشكل را نادیده بگیرید و آرام نما باشید!  نادیده گرفتن نیمه ی هشیار، آرامش و آسودگی را باز می گرداند.

2-   گاهی لباس با طرح های كودكانه بپوشید. چنین كاری یادآور روزهای شاد زندگی است.

3-   تفاوت میان فرودست و فرادست، در نگرش ها است. فرادست كار خود را مهم می داند و با خشنودی كه از این طریق فراهم می شود به آرامش دست می یابد.

4-   هنگامی كه بحث و تعارض كار را مشكل می كند، به سادگی از بحث دوری گزینید و آن را به زمانی دیگر موكول كنید  و از آرامشی كه می توانید بدان دست یابید شگفت زده شوید.

5-   یا رنگ صورتی  یا  سبز. هریك از این رنگ ها در دستیابی جان آشفته به آرامش اثری جادویی دارد.

6-   جزئیات جذاب هر لحظه را دریاب، از هر صدا و رنگ نشاط آور شادمان شو، از چنین راهی است كه آرامش فرا می رسد.

7-   در هرجا هستی و به هر جا می روی ، اندكی بر زیبایی آن مكان بیفزا، یا در زیبایی آنجا سهیم باش.

8-   تعارف و خوشامد گویی احساسی نیكو پدید می آورد؛ حالتی كه از احساس مخاطب هم بهتر است.

9-   مجال انتخاب و انجام دادن بسیار است، آن چه انجام شدنی نیست فراموش كن.

11-هر چه بیشتر گذشت داشته باشی، در انجام تمرین های آرام بخش تواناتر خواهی بود. با گذشت بیشتر، تشویش زندگی را كمتر كنید.

 

 

 

12- خوش خو باشید و با خوی خوش سخن بگویید. خوش خویی بیشتر، آرامش بیشتر.

13- جویای تغییر باشید و از داوری مهراسید. گشاده رو و تن آرام ، تغییر را بپذیرید.

14- در گریستن ، از نظر جسمی و روحی آرامشی است.

15- به هنگام تنش به كاری دیگر بپرداز. جایی بایست كه غالباً نمی ایستی ؛ جایی بنشین كه به عادت نمی نشینی؛ به گونه ای بیندیش كه تاكنون نمی اندیشیدی.

16- به باورهای آیینی خویش بپرداز، بی تردید یكی از آرامش بخش ترین رفتارها، روی آوردن به نیایش و نماز است.


ارسال شده در تاریخ : جمعه 8 فروردين 1393برچسب:, :: 13:33 :: توسط : عبدالحمید امینیان

 

تعریف خوشبختی

برای خوشبختی دو تعریف کلّی بیان شده است:

1) خوشبختی یعنی رسیدن به لذت بسیار ویا رسیدن به لذتهای دائمی در زندگی ؛

2) خوشبختی عبارت است از: رضایت کلی از زندگی و خشنودی از وضعیت خویشتن.(2)

معتقدان به تعریف دوم، بر این باورند که دستیابی به خوشبختی به وسیله جستجو کردنِ ثبات هیجانی و تعادل حیاتی، سودمندتر از زندگی در منتها درجات هیجان غیرقابل پیش بینی و لذتهای اندک زودگذر است.(3) 

به طور کلی،خوشبختی یا سعادت، حالت و وضعیتی است که با: لذت، آسایش، موفقیت و نیل به آرزوها، و همچنین: سُرور، بهجت، و رضایت و خشنودی از جریان امور، همراه است.(4)

 

در تکاپوی خوشبختی

اگر بخواهیم در یک کلام بگوییم که انگیزه آدمی در کنش و کوششی که دارد چه چیز است، طبعا «خوشبختی» به ذهن می آید.

برای انسان، سعادت و خوشبختی هدفی بسیار مهم در زندگی است.

مردم انرژی قابل توجهی را صرف جستجوی خوشبختی و همچنین در صورت به دست آوردن آن، صَرف حفظ کردن آن می کنند. 

نکته شایان توجه، اینکه باید باور کرد هر کس خود ، عامل خوشبختی خویش است

خوشبختی خریدنی نیست ؛ بلکه دریافتنی است.

رسیدن به خوشبختی به قابلیت فردی بستگی دارد.

تو می توانی از امکانات مادی و غیرمادی خود طوری استفاده کنی که زندگی ات به جهنم تبدیل شود ، یا طوری که زندگی ات آکنده از زیبایی، عشق، شادی و خوشبختی و صفات بهشتی گردد. این ، به تو بستگی دارد.

زندگی به خودی خود، مانند یک بوم سفید نقاشی است. هرچه بر روی آن رسم کنی، همان رخ می نماید. می توانی فلاکت و بدبختی و بیچارگی بر آن نقاشی کنی، و یا می توانی نقش شادی و خوشبختی بر آن بیفکنی؛ تمام شکوه و عظمت وجود انسانیِ تو در این آزادی و انتخاب، خلاصه می شود.

خوشبختی در فرآیند رشد

 در دوران کودکی، شیرین ترین خواسته ما، بهره مندی از خوراکیهای لذیذ، لباسهای زیبا و بازیهای گوناگون است

در ایام نوجوانی و جوانی، جلب اعتماد دیگران، مطرح ساختن خود و کسب محبوبیت و معروفیت (با آراستن قیافه و تنظیم رنگ لباس و کسب موفقیتهای شُهرت آور و...)، موضوع خوشبختی، خواهد بود

در مقاطع سنّی بالاتر، در جلوه های جدید دیگری این آرمان شیرین، رخ خواهد نمود.(5)

 

راز خوشبختی

از آنجا که انسانها افکار و اندیشه های خود را برمی گزینند، خود، تعیین کننده میزان خوشبختی در زندگی خویش هستند.

برای خوشبختْ زندگی کردن باید بر افکار مثبت و خوب، تمرکز و تسلّط داشت.

حال آنکه بسیاری از افراد، بر عکس عمل می نمایند. این گونه افراد، تمجیدها و تحسینها از خود را نشنیده می گیرند، امّا حرفهای ناخوشایند و افکار منفی را مدتها در ذهن خویش تکرار می کنند.

همه آدمها خواهان زندگی راحت و بدون دغدغه هستند ؛ امّا زندگی پر از مسائل و مشکلات است، به طوری که هر مشکل که حل شود، مشکل دیگر رخ می نماید.

از این رو، اگر افراد بدانند و به خود بباورانند که مشکلات، بخشی از زندگی در این جهان اند و باید آنها را به عنوان امکانات مبارزه و رشد و محرّکهای زندگی قلمداد کرد، قدرت و کنترل بیشتری بر زندگی خود پیدا خواهند کرد.

از طرفی، هر یک از افراد برای «خوشبخت شدن» به یک تصمیم و اراده جدی نیازمندند ؛ تصمیمی مبنی بر اینکه هر روز از وقت محدودی که در اختیار دارند، بیشترین و بهترین بهره را ببرند.

دوران زندگی انسان بر روی زمین، کوتاه است. زمان می گذرد و همه چیز تغییر می کند. شما اختیارات و انتخابهایی دارید که در جریان آنها اهداف شما به تحقّق می پیوندند.

 

افکار خود را اصلاح کنید

نوع نگاه آدمی به حوادث، رابطه مستقیم با میزان درد و عذاب ناشی از آن حوادث دارد؛

به گونه ای که اگر با دیدی روشن و مثبت به یک حادثه نگریسته شود، نکات مثبت و آموزنده ای در آن می توان یافت که تسکین بخش و آرامش دهنده انسانهاست.

به عنوان نمونه، توجیه زیبایی که برای یک واقعه می کنیم، از شدّت و عمق ناراحتی و استمرار رنج، جلوگیری می کند.

برخی افکار غلط، بزرگ ترین دشمن زندگی افرادند و خسارت و زیان فراوانی بر زندگی وارد می سازند.

پاره ای از این باورهای غلط و مخرّب، عبارت اند از:

نیاز شدید و غیر اصولی به تأییدشدن از طرف اطرافیان و دیگران، نیاز شدید به جلب توجه بیش از اندازه و نیاز شدید به قدردانی و همچنین اعتقاداتی از قبیل اینکه ما قدرت مقابله با غم و غصه و اندوه و آلام و رنجها را نداریم، و محکوم جبرِ سرنوشتیم.

در مقابل، اعتقادات و باورهای سازنده ای وجود دارند که باعث آرامش و آسایش زندگی می شوند،

به طور مثال: اعتقاد به اینکه خدا، پشت و پناه انسانهاست و با تکیه بر قدرت و حمایت او انسانها به پیش می روند،

اعتقاد به اینکه آنچه در زندگی رخ می دهد، حکمتی دارد و موجب رشد و تکامل در این جهان و اجر و پاداش در آخرت می شود،

باور به اینکه انسانْ ارزشمند است و با تکیه بر ارزشهای درونی خود می تواند بهترین باشد

و سرانجام، باور به اینکه: «خواستن، توانستن است» و اینکه افراد، آنچه را که بخواهند، می توانند روزی به دست آورند.

انسانهای عاشق خوشبختی، از خوشحال سازیِ دیگران و انجام دادن کار و خدمت به دیگران دریغ نمی ورزند،

ترحّم بیش از اندازه بر حال خود، روا نمی دارند،

از اشتغال بیش از حد به خویشتن پرهیز دارند،

در دوستی و محبت ورزی پیش گام اند،

از کینه توزی و خشونت به دورند،

و دارای نگرش مثبت و عزّت نفس بالایی هستند.

 

خوشبختی از نگاه افراد

دیدگاههای متفاوت و گاه متضاد درباره زندگی، خوشبختی و عوامل سعادت و بهره وری، به گونه ای است که پاره ای از آنها تعجب آفرین، برخی حیرت افزا و بعضی موجب استهزا می شوند.

آنانی که با دانش و بینش روشن، حقیقت هستی و راز آفرینش را دریافته اند، به خوبی می دانند که با تخیلات، و رهیاهای رمانتیک، با افکار و تصوّرات موهوم نمی توان به ساحل خوشبختی و سعادت رسید. 

خوشبختی از آنِ کسی است که نخست، ارزش والای انسانیِ خود را بیابد و از شرافت رفیع خویش در آفرینش آگاه باشد،

خود را برده نان و نام نسازد، و هیچ گاه شخصیت خویش را تنها در زیباییهای زودگذر و جلوه های ناپایدار دنیا، خلاصه نکند.

 

پرسشهای کلیدی

در تفسیر خوشبختی پرسشهایی وجود دارد که عبارت اند از:

1 . آیا اساسا عامل و یا عواملی که واقعا انسان را خوشبخت و سعادتمند کند، وجود دارد و یا سعادت، خواب و خیالی بیش نیست و در این جهان، آنچه خلق شده است، درد و رنج و شقاوت و بدبختی است و بس؟

چنانچه می دانیم گروهی از فیلسوفان قدیم و جدید جهان، بدبینی را شعار خود قرار داده بودند و این طور فکر می کردند که جهان، سراسر، تلخی و درد و رنج است. پر واضح است که این طرز تفکر، با تعالیم الهی به هیچ وجه، قابل تطبیق نیست (البته این مجال را گنجایش تفصیل در این باره نیست).(6)

2 . آیا عامل سعادت و خوشبختی فقط یک چیز است و انسان باید تنها در جستجوی آن یک چیز باشد و یا اینکه سعادت در گرو مجموعه ای از عوامل است؟

3 . آیا آن یک عامل یا چند عامل، در وجود خود انسانْ نهان است یا در جهان بیرون است و انسان باید آن را از خارج وجود خود به دست آورد؟ و یا پاره ای از عوامل خوشبختی، درونی است و بخشی بیرونی؟

4 . اگر همه آن عوامل یا بعضی از آنها در خودِ انسانْ نهفته است، آیا در جسم و نیروی جسمانی است و یا در روح و روان آدمی، و یا برخی در جسم و بعضی در روح است؟

اینها پاره ای از پرسشهای کلیدی است که در این موضوع، قابل بحث و بررسی است. البته در این زمینه سخنهای فراوان گفته شده است که خلاصه همه، این پرسش است که: «سرچشمه خوشبختی» کجاست؟

 

سرچشمه خوشبختی

برخی معتقدند که سرچشمه سعادت (خوشبختی) را در درون خود باید جستجو کرد .

بعضی ها که تفسیر سعادت را «نداشتن ناراحتی» می دانند، بر این باورند که آلودگی با دنیای بیرون، موجب درد و رنج است و هرچه انسان، بیشتر خود را از جهان بیرونْ بی نیاز سازد و رابطه اش را با بیرونْ قطع کند، از سعادت (که چیزی جز خلاصی از رنج نیست) بیشتر بهره مند می شود.

نشانه هایی از این طرز تفکر را در تصوف هندی و افکار بودا و مانی و پیروان ایشان می توان مشاهده کرد.

بعضی دیگر، سرچشمه خوشبختی را در جهان بیرون می دانند و معتقدند انسان، موجودی اینْ جهانی است و تحت تأثیر عوامل این جهان است.

این دیدگاهِ مادّی مَسلک، سعادت را فقط وابسته به عوامل خارجی می داند.

نظر سوم، این است که سرچشمه سعادت را تنها از درون یا از بیرون دانستن، مبالغه است.

انسان نه آن چنان است که بتواند از عوامل بیرونی بی نیاز گردد و بدون استمداد از آنها به کمال و سعادت نائل شود،

و نه آن طور که تمام خوشیهایش منبع بیرونی داشته باشد.

بلکه کانون توانمندیهای درونی انسان، در کنار منابع محیطی و بیرونی، بروز و ظهور پیدا می کند و به شکوفایی و خوشبختی می رسد.

از این رو، اکثر فرهیختگان، سرچشمه خوشبختی را همزمان هم وابسته به عوامل درونی و هم عوامل بیرونی می دانند.

البته سهم هر یک و کیفیت تأثیر هر کدام و نقش ثابت یا متغیّر آنها، متفاوت خواهد بود.(7)

 

 

آفرینش برای خوشبخت شدن

امروزه تکنولوژی، ما را هم نسبت به درد خود بی احساس کرده است و هم نسبت به درد دیگران .

بدین ترتیب که بیش از حد در معرض مسائل سرگرم کننده قرار گرفته ایم.(11) 

صادقانه در مورد زندگی خود فکر کنید. آیا وقتتان را صرف کارهای پرمعنایی می کنید که باعث خوشبختی شما شود؟ یا اکثر وقت خود را صرف کارهایی می کنید که موجب رضایت شما نیست؟

اگر زندگی تان به پایان برسد آیا آرزو خواهید کرد که زمان بیشتری را به گونه ای متفاوت سپری می کردید؟

اگر تنها یک ماه از عمر شما باقی مانده باشد، چه چیزی را تغییر می دهید؟

داشتن خوشبختی یعنی توجه کردن به هر لحظه زندگی؛

در هر لحظه ای که کاملاً حضور دارید، یعنی فرصت حاضر را قدر دانستن و در زمان حال زیستن.

برخی افراد، هنر در حالْ زیستن را ندارند،

زمانِ حال خود را با اشتغال فکری به خاطرات گذشته یا انتظارات پوچ آینده تخریب می کنند.

انسان خوشبخت، فرزند زمان حال است، در زمان حال زندگی می کند، گرچه زندگی در زمان حال را به معنای نادیده گرفتنِ غیر عقلانیِ گذشته و یا مهیا نشدن برای آینده تلقی نمی کند.

او می داند برای خوشبخت شدن به دنیا آمده است، پس در این مسیر، از هیچ تلاش و کوششی دریغ نمی ورزد.

 

آیین خوشبختی

شما نیز می توانید با رعایت نکات زیر، احساس آرامش و خوشبختی را در خود افزایش دهید:

1 . مرتب و منظم باشید و برای کارهایتان برنامه ریزی کنید.

2 . در کارهای هدفدار، بهره ور باشید.

3 . به افراد دیگر محبت بورزید، و روابط شخصی رضایت بخش را توسعه دهید.

4 . نگرش مثبت داشته باشید و تفکر مثبت و خوش بینانه را توسعه دهید و نگرشهای منفی خود را کنترل کنید.

5 . در زمان حال زندگی کنید و از آینده، استقبال نمایید، و اهداف شخصی برای خود تعیین کنید.

6 . هویتِ مربوط به شخص خودتان را کشف کنید.

7 . به وقایع شاد و خوش زندگی، ارج نهید.

8 . در روابط میانْ فردی، سعی کنید اهل گذشت و بخشندگی باشید.

 

نکته پایانی

لحظات خوشی و نیکبختی همیشه در دسترس هستند، به شرط آنکه:

به هستی خوشبین باشید، نَفَس عمیق بکشید و به آفتاب، سلام کنید.

برای وقتتان ارزش قائل شوید، و آن را تلف نکنید ؛

برای زندگی و سلامت خود سپاسگزار باشید ؛

به یاد داشته باشید، هیچ گاه برای مهرورزیدن، دیر نیست ؛ به روح اطرافیان خود توجه کنید ؛

محبت خود را به دیگران ابراز کنید؛

برای زندگی روزمره سپاسگزار باشید؛

برای نعمتهای خداداد، شکرگزار باشید ؛

به یاد داشته باشید که خوشبختی، تنها امتداد شادی و سادگی است ؛

در هر حال، همواره به یاد خدا باشید ؛ در دوستی با خدا استوار باشید .

و مطمئن شوید که آفرینش برای خوشبختی شماست.(12)

 

 

 


 

1 . اشاره به آیه ای از قرآن کریم: «لَیْسَ لِلاْءنْسانِ إلاّ ما سَعی؛ جز تلاش و کوشش بهره ای برای انسان نیست». (سوره نجم، آیه 39)

2 . رویارویی با چالشهای زندگی و فن آوری، کریس. ال. کلینک، ترجمه: علی محمد گودرزی، ص 441 ؛ فرهنگ آفتاب، ج 2، ص 680 .

3 . همانجا.

4 . برگرفته از کتاب: توحید و تکامل (به ضمیمه سعادت)، مرتضی مطهری، ص 29.

5 . برگرفته از: روانشناسی رشد، دفتر همکاری حوزه و دانشگاه.

6 . برای توضیح بیشتر، ر.ک به: توحید و تکامل(به ضمیمه سعادت)، مرتضی مطهری .

7 . همانجا.

8 . اشاره دارد به مضمون آیه 24 از سوره انفال .

9 . بحارالأنوار، ج 93، ص 311 .

10 . همان، ج 85 ، ص 164 .

11 . رویارویی با چالشهای زندگی و فن آوری، ص 443 .

12 . در تهیه این مقاله از کتاب: خوشبختی چیست و خوشبخت کیست؟ نوشته احمد لقمانی، استفاده شده است.


ارسال شده در تاریخ : جمعه 8 فروردين 1393برچسب:, :: 13:23 :: توسط : عبدالحمید امینیان

بچه ای نزد شیوانا رفت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند) 

و گفت : " مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند.

 لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید ."شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته

 و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور

 وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را

 دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را

 ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن

 معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی

 دارد.شیوانا تبسمی کرد و گفت : " اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین

 بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست.

 او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ

 اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد ! "زن لختی مکث کرد. دست و پای

 دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.اماهیچ

 اثری از کاهن معبد نبود! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!جمله روز : هیچ چیز ویرانگرتر از این

 نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته ایم عمری فریبمان داده است...

 

 

در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی‌ است

و تنها یک گناه و آن جهل است. مولانا

 

 

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 8 فروردين 1393برچسب:, :: 12:24 :: توسط : عبدالحمید امینیان

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

درباره وبلاگ
سراسر وجود من زیارت است
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان زندگی-زیارت-غز






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 23
بازدید ماه : 27
بازدید کل : 37551
تعداد مطالب : 71
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1